آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
دروغ دوست داشتنی
عشق،نفرت،حسرت
جمعهبرچسب:, :: 6:35 بعد از ظهر :: نويسنده : فاطی
می دونی؟ یه اتاق باشه گرمه گرم....روشن روشن.....تو باشی من باشم کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید .....من تو رو بغل کنم تو نترسی....
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتو دراز کردی...
بهت میگم چشماتو می بندی؟ میگی اره...
تو گوشم؟ میگی اره ..بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن... یه عالمه قصه طولانی بلند که هیچ وقت تموم نمیشن
یه حرکت سریع
یه ضربه ی عمیق
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم..
تو چشماتو بستی نمیدونی من تیغ رو از جیبم در میارم!
رو سنگایه سفید... نمی بینی که دستم می سوزه... تو داری قصه میگی دستامو میزارم رو زانوم خون میاد از دستم.. میریزه رو زانومو از رو زانوم میریزه رو سنگا
دوستت دارم تا آخرین نفس ولی چاره ای جز این نداشتم حیف که چشمات بستست و نمی تونی ببینی... تو بغلم کردی.. میبینی که سرد شدم..
تو دلت میگی اخی دوباره نفسش گرفته
می دونی؟؟ من میترسیدم خودمو بکشم
وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم.. مردن خوب بود اروم اروم گریه نکن دیگه.. من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم... بگم خوشگل شدیا... بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی گریه نکن دیگه خب ما که هیچ وقت به هم نمی رسیدم پس این عشق بازی مون رو با گریه تموم نکن دل نازکم... نشکونش ....خب! من برای اولین و آخرین بار توی آغوش تو جون دادم من به آروزم رسیدم، اما تو حلالم کن نظرات شما عزیزان:
:'(
سلام...خیلی قشنگ بود...
بترکی بابا این چه پستی بود...بس که گریه کردم اب بدنم خشکید به منم سر بزن...بابای
سلام خدا قوت جالب بود ابجی
|
|||
|